برای سالها بعد می نویسم و تو خاطرت باشد

فرزند عزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی صبور باش و مرا درک کن


اگر هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم صبور باش و به یاد بیاور که همین کارها را به تو یاد دادم


اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا ده، همانگونه که من در دوران کودکی به حرفهای تکراریت بارها و بارها با عشق گوش فرا دادم


اگر زمانی را برای تعویض من میگذاری با عصبانیت این کار را نکن و به یاد بیاور، وقتی کوچک بودی، من نیز مجبور می شدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم


برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم پس خشمگین نشو اگر بارها و بارهای مطلبی را برای من تعریف میکنی


وقتی نمی خواهم به حمام بروم، مرا سرزنش نکن، زمانی را به یاد بیاور که مجبور میشدم با هزار و یک بهانه تو را وادار به حمام کردن کنم


وقتی بی خبر از پیشرفت ها و دنیای امروز، سئوالاتی می کنم با لبخند تمسخر آمیز به من ننگر


وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی، حافظه ام یاری نمی کند، فرصت بده و صبر کن تا بیاد بیاورم، اگر نتوانستم بیاد بیاورم عصبانی نشو، برای من مهمترین چیز نه صحبت کردن ، که تنها با تو بودن و تو را برای شنیدن داشتن است


وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده … همانگونه که تو اولین قدم هایت را در کنار من برداشتی


وقتی نمیخواهم چیزی بخورم مرا وادار نکن من خوب میدانم که کی به غذا احتیاج دارم


روزی متوجه میشوی که علیرغم همه اشتباهاتم همیشه بهترین چیزها را برای تو میخواستم و همواره سعی کردم بهترین ها را برای تو فراهم کنم


از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو تو باید مرا درک کنی


یاریم کن، همانگونه که من یاریت کردم ان زمان که زندگی را آغاز کردی


زمانی که می گویم دیگر نمی خواهم زنده بمانم و می خواهم بمیرم، عصبانی نشو … روزی خود خواهی فهمید


کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو، این راه را به پایان برسانم
فرزند دلبندم، دوستت دارم

 


تاریخ : 13 آذر 1395 - 17:37 | توسط : بردیاجون | بازدید : 888 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

تولد بردیا جون

روز چهارشنبه پنج آذر تولد سه سالگی بردیای عزیز بود که به این بهانه دوباره فامیل دور هم جمع شدیم و همه هم زحمت کشیده بودن و با خودشون هدیه ای هم واسه بردیا اورده بودند از همین جا از طرف خودم و بردیا و بابا از همه تشکر می کنم

بابایی و عمه ها پول دادند. کادوی بقیه رو هم که گذاشتم رو صفحه، دایی علی یه ماشین پلیس بزرگ آورده بود که عکس اون هم بعدا می ذارم، دایی جعفر یه دست لباس، عمه حلیمه یه دست لباس، دانیال کتاب، سینا شابلون حیوانات


تاریخ : 23 آذر 1393 - 21:53 | توسط : بردیاجون | بازدید : 1025 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

بعدا" عزیزم، بعدا"

تمام روز دستهایم بند بود
سرم گیج و پایم در بند بود
وقت زیادی نداشتم که با تو بازی کنم
لحظاتم را تنها با تو باشم و دمسازی کنم
باید لباسهایت را می شستم و تمیز می کردم
باید خیاطی می کردم و فکر غذایی لذیذ می کردم
برای همین وقتی کتاب قصه ات را می آوردی
تا در لذت خواندن آن، مرا سهیم کنی
چاره ای نداشتم جز اینکه بگویم : بعدا" عزیزم، بعدا"
شب ها که به بالینت می آمدم
لحافت را مرتب می کردم و به دعایت گوش می کردم
چراغ را خاموش می کردم و پاورچین پاورچین از اتاقت بیرون می آمدم

 

انگاه آرزو می کردم ای کاش یک لحظه بیشتر پهلویت مانده بودم
چون زندگی کوتاه است مثل عمر حباب و سالها به تندی می گذرد و با شتاب...
بچه ها هم خیلی زود بزرگ می شوند تا پا در میان بگذارند
کتابهای قصه در گوشه ای افتاده اند، زیر غبار گذشت زمان، اسباب بازی ها خسته و خاکستری از تنهایی به گوشه ای پناه برده اند

نه بوسه ی شب به خیری
نه دعای شب هنگامی
نه لبخندی، نه پیامی
هرچه بوده گذشته، همه مربوط به دیروز بوده نه فردا

دستهایم که روزی بند بودند و پرکار، اکنون آرام اند و بیکار و روزها هم طولانی و بی شمار

کاش می توانستم دوباره برگردم به آن روزهای شیرین و خواسته های کوچکت را برآورده کنم، همین

آنگاه هرگز نمی گفتم: بعدا" عزیزم، بعدا"

تقدیم به تمام مادران دلسوز این مرزوبوم بیاییم از با هم بودن لذت ببریم تا فردا روز حسرتی نداشته باشیم.

درضمن خواندن کتاب لطفا" پدرومادر خوبی باشید نوشته محمود نامنی را به همه مادران و پدران پیشنهاد می کنم.


تاریخ : 05 خرداد 1393 - 20:36 | توسط : بردیاجون | بازدید : 1017 | موضوع : وبلاگ | یک نظر


تاریخ : 01 بهمن 1392 - 19:43 | توسط : بردیاجون | بازدید : 864 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

سلامی دوباره

باسلام خدمت تمامی دوستای عزی که تو این مدت به وبلاگ سر زدند و نظر دادند این مطلب رو نوشتم تا توضیح کوچیکی در مورد غیبتمون بدم قضیه از اونجایی شروع میشه که تصمیم گرفتیم آقا بردیا رو از پوشک بگیریم که با همت خودش و شیطونیهاش تونیستیم دو هفته ای از پوشک بگیریم بعد از اون هم یه مدت که باهاش سرگرم بودیم چون که مامانی کارمند بود و دیدیم آقابردیا هم داره به دو سالگی اش نزدیک میشه گفتیم از شیر هم بگیریمش که جدا" این فعالیت دومی خیلی سخت تر از اولی بود چون تو فعالیت اول بیشتر مادر اذیت میشه و تو فعالیت دوم بیشتر خود بچه که اینهم پروسه طولانی تری داشت (حدود دو ماه طول کشید تا کاملا" از ذهنش پاک شد که دیگه بزرگ شده و نباید شیر بخوره)، بعد از این اتفاق محل کار پدرش عوض شد و یه مدت هم با اون درگیر بودیم بعد از اون نوبیت به تعغویض خونه رسید و یه جابجایی کوچولو که نزدیک به یک ماه طول کشید و بعد از اون بدترین اتفاق برای زندگی ما رخ داد و اون هم تصادف پدرو مادر بردیا بود که خداوند بزرگ در حق ما لطفی بی نهایت بی منت کرد و ما رو دوباره به این زندگی برگردوند و خدا رو صد هزار مرتبه شکر می کنیم که در این اتفاق بردیا با ما همراه نبود و پسرگلم از این بلا مصون ماند. خلاصه اینکه تازه یه مدت کوتاهی هست که فرصت دوباره ای پیدا کردیم تا به وبلاگ آقابردیای گل برسیم و سروسامونش بدیم بازهم از همگی ممنون منتظر نظرات خوبتون هستیم....

 


تاریخ : 21 دی 1392 - 19:11 | توسط : بردیاجون | بازدید : 815 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

حرف زدن

خیلی وقته دیگه فرصت نکردم واسه بردیا جونم مطلب بنویسم اینقدر طولش دادم که خودش شروع به حرف زدن کرد. همین دیروز بود که دستهاش رو تند تند تکون داد و پشت سر هم گفت بابا، ماما اینقدر ذوق زده شدم که به سمتش دویدم و کلی بوسش کردم جالب اینجا بود که دو تا رو با هم گفت عزیز دلم نخواست دل مامان یا باباش رو بشکنه ناگفته نمونه باباجونش نبود که بشنوه والا براش غش میکرد و تا شب قربون صدقه اش می رفت از بس که پسری رو دوست داره

باید بگم که بردیا جون در راس هرم زندگیمون قرار گرفته و روز به روز هم داره پایه های زندگی رو محکم تر میکنه

به امید فرداهای بهتر برای همه بچه های ایران زمین


تاریخ : 27 تیر 1391 - 19:14 | توسط : بردیاجون | بازدید : 939 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

پیام بازرگانی

راستی عزیزم یادم رفت بگم که عاشق پیام بازرگانی هستی به محض شنیدن صدای اون برمی گردی و با دقت تمام به تلویزیون خیره میشی انگار که داری یه کشف جدید رو انجام میدی و هر چی صدات بزنیم اصلا برنمیگردی تا زمانیکه پیام بازرگانی تموم بشه

جالب اینجاست که یه روز که داشتیم با هم تلویزیون میدیدم برقها قطع شد بعد ناهار بود من و جوجویی رفتیم که بخوابیم بعد دوساعت که برقها وصل شد تلویزون هم روشن شد اتفاقا  پیام بازرگانی  در حال پخش بود که یکدفعه دیدم جوجویی با اینکه تو خواب ناز بود چشمای خوشگلش رو باز کرد و دنبال صدا می گشت منم تا دیدم اینجوریه تو خواب هم ولکن نیستی سریع دویدم تلویزیون رو خاموش کردم و عزیزم رو به ادامه خوابش دعوت کردم


تاریخ : 08 تیر 1391 - 19:20 | توسط : بردیاجون | بازدید : 1028 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

هشت ماهگی

پسر گلم سه روز پیش رفت تو هشت ماهگی، امروز هم مراقبت داشت که چون من سرکار بودم مامانی زحمت کشید و بردیا جون رو برد واسه چکاپ، الان هم زنگ زدم خونه پرسیدم گفت ماشاالله هم وزنش خوبه هم قدش.

تازگیها هم که یاد گرفته میشینه البته باید مواظبش باشی  وای که این عمر گران چقدر زود میگذره انگاری تازه دیروز بود که بدنیا اومدی

بردیا جون عزیزم خیلی دوست دارم ..................................... هر موقع هم میام سرکار دلم خیلی برات تنگ میشه................................. هر موقع فرصت کنم یواشکی گوشیم رو برمیدارم و عکسهای نازت رو نگاه میکنم.............................. میدونستی نفس مامانی

بوس بوس عزیزم


تاریخ : 08 تیر 1391 - 19:13 | توسط : بردیاجون | بازدید : 953 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

جوجوی مامان

الان که دارم این مطلب رو می نویسم جوجوی مامان پیشم نیست آخه من سرکارم و عزیز دلم پیش مامانیشه

بردیا جون موقعی که بدنیا اومد خیلی ساکت و آروم بود اونقدر که حتی حرکت پلکهاش هنوز یادمه که خیلی به آرومی بازوبسته میشد. اما بعدش نشون داد که نه من بردیای قهرمانم آروم و ساکت نمیشینم و درست تا آخر 6 ماهگیش اذیتم کرد نه خواب شب داشتیم نه استراحت روزانه من و باباش و مامانیش دائم بغلش می کردیم و راه می بردیم و لالایی می خوندیم تا شاید وروجک یه ساعتی بخوابه ولی این جوجوی ما از رستم دستان هم قهرمان تر بود طوری که هیچکدوم حریفش نمی شدیم آخرهاش که کم می آوردیم آقا تازه پلکهاش گرم می شد اونوقت کافی بود زمین بزاریش یا اینکه سروصدایی بیاد سریع به حالت آماده باش در می اومد تا به دشمن حمله کنه خلاصه اینکه شازده پسر خوابش خیلی کم بود و با همین اوضاع کم خوابی و قولنجی که داشت تا 6 ماه اذیت شدیم طوری که 10 کیلو کم کردم.

خلاصه هرچی بود گذشت و کم کم جوجوی خوشگلم یاد گرفته که باید چه طوری بخوابه شبهاش رو ماشاء الله خوب می خوابه روزهاش هم اگه پیشش باشم یه سه چهار ساعتی می خوابه

حالا جوجوی ناز مامان تاتی تاتی میره تو هشت ماهگی قربونش برم خیلی ناز و مامانی شده و خیلی هم بامزه... خیلی هم توفامیل طرفدار داره....از مامانی و بابایی تا عمه ها، عمو، خاله، دایی و........

 


تاریخ : 04 تیر 1391 - 20:36 | توسط : بردیاجون | بازدید : 943 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی