بعدا" عزیزم، بعدا"

تمام روز دستهایم بند بود
سرم گیج و پایم در بند بود
وقت زیادی نداشتم که با تو بازی کنم
لحظاتم را تنها با تو باشم و دمسازی کنم
باید لباسهایت را می شستم و تمیز می کردم
باید خیاطی می کردم و فکر غذایی لذیذ می کردم
برای همین وقتی کتاب قصه ات را می آوردی
تا در لذت خواندن آن، مرا سهیم کنی
چاره ای نداشتم جز اینکه بگویم : بعدا" عزیزم، بعدا"
شب ها که به بالینت می آمدم
لحافت را مرتب می کردم و به دعایت گوش می کردم
چراغ را خاموش می کردم و پاورچین پاورچین از اتاقت بیرون می آمدم

 

انگاه آرزو می کردم ای کاش یک لحظه بیشتر پهلویت مانده بودم
چون زندگی کوتاه است مثل عمر حباب و سالها به تندی می گذرد و با شتاب...
بچه ها هم خیلی زود بزرگ می شوند تا پا در میان بگذارند
کتابهای قصه در گوشه ای افتاده اند، زیر غبار گذشت زمان، اسباب بازی ها خسته و خاکستری از تنهایی به گوشه ای پناه برده اند

نه بوسه ی شب به خیری
نه دعای شب هنگامی
نه لبخندی، نه پیامی
هرچه بوده گذشته، همه مربوط به دیروز بوده نه فردا

دستهایم که روزی بند بودند و پرکار، اکنون آرام اند و بیکار و روزها هم طولانی و بی شمار

کاش می توانستم دوباره برگردم به آن روزهای شیرین و خواسته های کوچکت را برآورده کنم، همین

آنگاه هرگز نمی گفتم: بعدا" عزیزم، بعدا"

تقدیم به تمام مادران دلسوز این مرزوبوم بیاییم از با هم بودن لذت ببریم تا فردا روز حسرتی نداشته باشیم.

درضمن خواندن کتاب لطفا" پدرومادر خوبی باشید نوشته محمود نامنی را به همه مادران و پدران پیشنهاد می کنم.


تاریخ : 05 خرداد 1393 - 20:36 | توسط : بردیاجون | بازدید : 1018 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی