حرف زدن

خیلی وقته دیگه فرصت نکردم واسه بردیا جونم مطلب بنویسم اینقدر طولش دادم که خودش شروع به حرف زدن کرد. همین دیروز بود که دستهاش رو تند تند تکون داد و پشت سر هم گفت بابا، ماما اینقدر ذوق زده شدم که به سمتش دویدم و کلی بوسش کردم جالب اینجا بود که دو تا رو با هم گفت عزیز دلم نخواست دل مامان یا باباش رو بشکنه ناگفته نمونه باباجونش نبود که بشنوه والا براش غش میکرد و تا شب قربون صدقه اش می رفت از بس که پسری رو دوست داره

باید بگم که بردیا جون در راس هرم زندگیمون قرار گرفته و روز به روز هم داره پایه های زندگی رو محکم تر میکنه

به امید فرداهای بهتر برای همه بچه های ایران زمین


تاریخ : 27 تیر 1391 - 19:14 | توسط : بردیاجون | بازدید : 939 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام


مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی